صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث

کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث

حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم

آب می کن طلب و دست بشو زین احداث

سور نوروز دمیدند، بده ساقی می

آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث

دو موافق به هم و شیشه میهای کهن

در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث

با غم و درد بساز ای دل بیچاره من

چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث

ببر از جور فلک جانب میخانه پناه

مگرت باده حمرا برساند به غیاث

صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست

چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث