صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۴۳۸ - الموت

بود گر معنی موتت به نیت

شد آن قمع هواهای طبیعت

بود در اصطلاح قوم مردن

بترک آرزوها جمله کردن

گذشتن از همه لذات و شهوات

نگشتن گرد نفس و مقتضیات

نباشد جز که از نفس پرأفت

هواهائی که بینی در طبیعت

چون میل نفس گردد سوی اسفل

شود مرقلب را جاذب بأنزل

بمیرد از حیات معنوی قلب

شود ز او نور علم و معرفت سلب

بتیه جهل و نادانی شود گم

بود در زمره انعام و بلهم

بمیرد ور که نفس از آرزوها

هم از میل مجاز و خلق و خوها

نماید قلب رو بر عالم قدس

چه او را هم بآن عالم بود انس

محبت باشدش بالطبع و بالاصل

بملک قدس و هم بروی شود وصل

رسد او را حیات و نور ذاتی

که نوبد در ردیف او مماتی

فلاطون داده خود فتوی زیاده

بر این موتت ز «موتوابالاراده»

کزان پس بالطبیعه زنده گردی

در اقلیم بقا پاینده گردی

بود فرموده جعفر موت توبت

که هست از ما سواللهت بنوبت

نه تنها توبه‌ات از سیئات است

که هم از هر چیز حتی از وجود است

نه تنها مردنست از دارناسوت

که هم باید گذشت از ملک لاهوت

نه تنها کن تو ممکن را فراموش

که باید شد هم از واجب کفن‌پوش

پس از مردن مشو بند حیاتش

گذر کن هم ز اسماء و صفاتش

بقاها کایدت بعد از فناها

قلندر شو بمیر از آن بقاها

مراتب راز عشقش زیر پی کن

به پیشت هر چه آید ترک وی کن

غمی جو کز پیش شادی نخواهی

خرابی شو که آبادی نخواهی

چو مردی هم ز ممکن هم ز واجب

گذشتی از مقامات و مراتب

سراغی از صفی گر در مقامی

شدت بر روی رسان از ما سلامی

که او آواره از کون و مکان شد

نه تنها بیکس و بیخانمان شد

و را هر جا نشست از ضعف راندند

بهر دامی فتار او را رهاندند

نرفت از خود بزنجیرش کشدیند

بقهرش بند هر قیدی بریدند

بمرد او از جمادی و نباتی

دگر از رتبه وصفی و ذاتی

امید از ممکناتش منقطع گشت

غبار و همش از ره مرتفع گشت

نماند او را غم بیگانه و خویش

شد آزاد از خیال مذهب و کیش

چه در کثرت نماند آثار و نامش

یقین بود اینکه وحدت شد مقامش

از آنجا هم کشیدیدنش که برخیز

یکی خاک فنائی جو بسر ریز

از این موت و مکانها حاصلی نیست

تو را جز لامکانی منزلی نیست

مراد از لامکانی بسی نشانیست

که آخر موت ارباب معانیست

کند خود را و موتش را فراموش

فتد ز ادراک هستی مست و مدهوش

صفی را خنده آید کز قساوت

کند هر کس باو نوعی عداوت

باقسماش کنند از رتبه زایل

بآزارش شوند از کینه مایل

از آنغافل که با اهل فنا جنگ

بود چون آنکه بر دریا زدن سنگ

نه دریا پر شود از سنگ اطفال

نه بر خشم آید از غوغای جهال

فقیر از طعن کس گرد نه دلتنگ

زنند این غافلان برجام خود سنگ

صفی کی بر ستوه آید ز کوران

خورد چندار لگدها زین ستوران

نمیی تا خود از خلق و خصالت

نباشد درک حال اهل حالت

نیابی سر اینمعنی که درویش

ندارد چون ز جور خلق تشویش

نگیرد در مقامی نقش و رنگی

نباشد با گروهش صلح و جنگی

نباشد یادش از موجود و معدوم

که تا گردد از آن خورسند و مهمور

چه پروامرده را از ننگ و از نام

بفکرش کی رسد تعریف و دشنام

دمی از خود بمیر آنگه توقف

نما درحال ارباب تصوف

بمیر از خود دمی وانگه نظر کن

در اینعالم یکی سیر دگر کن

به بین تا چیست سر موت احمر

که آن باشد خلاف نفس ابتر

نبی گوید جهاد اکبر اینست

که راجع بر جهاد مشرکین است

خود این راموت جامع گفته صوفی

در این بستر براحت خفته صوفی

هر آن مرد از هوای نفس گمراه

حیات ازمعرفت یابد بدلخواه

بمیرد از جهالت پس شود وی

بنور علم و عرفان هر نفس حی

«او من کان میتا» در عبارت

«فاحییناه» زین آمد اشارت

که باید مرد از نفس و هواها

شدن پس زنده بر نور و نواها

بمیری گر یکی زین زندگانی

که داری پس بحق باقی بمانی

ره مردن طلب کن گر فقیری

مدد جو اول از روشن ضمیری

نگردد بسته نفس از هیچ‌بندی

مگر از حبل عشق آری کمندی

بطاعتها که داری در تعبد

ز ورد و ذکر و قرآن و تهجد

صلوه وصوم و حج اطعام و ایثار

نگردد خسته زینها نفس غدار

کند بل همرهی در جمله اعمال

که پنداری تو را یار است و هم حال

مگر که آری بکف دامان یاری

شوی در راه عشق او غباری

بدست او دهی دستی به پیمان

به پیش حکم او برخیزی از جان

رود سوی نشست از این قبولیت

پیاپی زانوی نفس جهولت

تو گوئی نفس برفی در سبد بود

هلاکش نزد خورشد اسد بود

از آنرو حمل هر باری بعادت

نماید غیرتمکین واردات

بآسانی بهر طاعت دهد دل

بجز تمکین کش آید سخت مشکل

از آن گوید محقق نفس و ابلیس

یکی بودند اندر کبر و تلبیس

ز سجده آدم آن سرکش ابا کرد

باظهار منیت ابتدا کرد

کسی کورا طبیعت گشت غالب

نگردد جز باهل طبع راغب

از آن نفس تو جز اماره نبود

کت از میل طبیعت چاره نبود

اگر گاهی کنی ترک مرادش

برآید آه تشویش از نهادش

وگر لوامه باشد در اقامت

کند خود را ز فعل بد ملامت

وگر یکجا نمائی ترک میلش

فتد آتش بخرمنها و خیلش

ولی این بس تو را دشوار باشد

مگر عون الهت یار باشد

که تا نفس تو گردد مطمئنه

شود فارغ ز تلوین و مظنه

غرض باشد گر از پیری افاضت

بود به نفس را از هر ریاضت

چه تمکین واردات خیزداز عشق

خضوع آید هوا بگریزد از عشق

چو عشق آمد حریف صد سوار است

از و نفس موسوس خوار و زار است

چو عشق آمد ز نفس ایمن توان بود

که عشق از فتنها دارالامان بود

نماند عشق برجا حرف و نقلی

نشان از قبح نفس وحسن عقلی

چو عشق آمد وداع کفر و دین است

کجا داند که آن دزد این امین است

نه تنها سوخت نازش ما و من را

که سوزد روح و نفس و قلب و تن را

بسوزد نفس و نارد در مظنه

که این امار بد یا مطمئنه

ولی بیعشق پای نفس باز است

ز هر سو بر تو دست او بد یا مطمئنه

ولی بیعشق پای نفس باز است

ز هر سو بر تو دست او دراز است

اگر مردی بمیرانش باقسام

مراین خود موت جامع باشدش نام

از اینرو جامع‌اند را اصطلاح است

که نفس ار مرد حالت بر صلاح است

ز موت نفس هر موتی شود سهل

که بس ترکیبها او راست در جهل

اگر شد موت احمر حاصل تو

دگر موتی نباشد مشکل تو

مراد از موت احمر موت نفس است

حیات روح و عقل از فوت نفس است

اگر نفسی بمیرد حسن بخت است

از آن پس جوع و عریانی نه سخت است

بود مر موت ابیض جوع درویش

رجوعش نیست هرگز ضعف و تشویش

شود زین موت وجه قلبش ابیض

بحق چون کار قوتش شد مفوض

رسد پس فطنتی او را بباطن

حیاتی آیدش بر قلب فاطن

نه هر کس را نشاند حق بر این خوان

شکم جز مرد را نبود بفرمان

نباشد میل حیوان جز بخوردن

خورد کی آنکه دارد دل بمردن

بود آنموت اخضر بی‌مناعت

که پوشی کهنه ثوبی از قناعت

گذاری جامه نو را باطفال

سپاری این تجملها بجهال

نیرزد جامه‌ات گر قدر کاهی

چه باک او را اگر پوشیده شاهی

خوش آن ثوبی که زیرش بحر جانست

چو لیلی کافتابش در میان است

بود ایذای خلقت موت اسود

صفی این موت را دیده است بیحد

ز خلق از هیچ آزاری نرنجید

که در آزار خود خلقی نسنجید

سخنهائی که آن بس دلشکن بود

شنیدم لیک دانستم ز من بود

ز طعن خلق خوردم هر چه خنجر

شد آن دلدار با من مهربانتر

عیان گشت اینکه هر زخمی که از خلق

رسد بیرون بتی اندازد از دلق

دغلهائی که باشد فرقه فرقه

نهان از هر جهت در زیر خرقه

بود مر نفس قدسی را علایق

ز وصل یار و الطافش عوایق

مرا از خلق خستها شرف شد

که از راهم موانع برطرف شد

بهر روزی مرا بود انتظاری

که بر دل آیدم از خلق خاری

شبم دلدار می‌گفت آن سخنها

که بشنیدی بیان کن ز انجمنها

نپنداری که بود آنها ز خلقت

منت گفتم چه بود آلوده دلقت

مگر تا واقف از سالوس باشی

مبادا با ریا مأنوس باشی

مدار این غم که کج یار است گفتند

خلایق هر چه امر ماست گفتند

بمیر از مدح و دم خلق و خوش باش

بدور از طعم شیرین و ترش باش

بتعریف آنچه خوردی طعمه قی کن

بتکذیب آنچه دید خاک پی کن

بمان این نیک و بدها جمله برزیر

بموت خویشتن گو چار تکبیر

که آن خود کاشف از موت سیاهست

فنای ذات عارف در الهست

سوادالوجه فی‌الدارین این است

سیه‌روئی در این صورت یقین است

ز دامان تو خیز گرد امکان

نه‌بینی جز حق اندر عین ایمان

شود چون با تو محبوبت هم آغوش

زیادت ما سوا گردد فراموش

چو خواهد بر تو او جور خلایق

ز جان برجور خلقان باش شایق

به پشت سرفکن کون و مکان را

خود و خلق و زمین و آسمانرا

تو حسن موت اگر داری مسلم

بمیر از غیر حق و الله اعلم