صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۴۳۷ - المهیمون

مهیمون از ملایک نوع خاصند

که از قید عبودیت خلاصند

چنان محو جلال ذوالجلالند

که فارغ از غم هجر و وصالند

ز حق دارند اندر حق شهودی

بر آنها نیست تکلیف سجودی

مر آنها را ز استغراق محکم

نه از عالم خبر باشد نه ز آدم

در آیات و احادیثنند آنها

بعالون و کربوبیون مسما

صفی خواهد ز حق امداد و توفیق

نماید در مهیمون تا که تحقیق

ز حق چون عقل اول ما صدر بود

وجودش ز آفرینش پیشتر بود

ز قبل از کل اشیاء خلق او شد

گرفتار کمندش حلق او شد

باو فرمود «اقبل» پیشتر شد

جمالش دید و از خود بیخبر شد

هنوز اندر هماندیدار غرق است

بکلی بیخبر از جمع و فرق است

دگر فرمود «ادبر» ورتر گشت

ازو حسن ازل مستورتر گشت

از آن فرمود دو راز قرب ذاتش

که باشد رو بنظم ممکناتش

ازو ایجاد پس ملک و ملک شد

کمال آدم و نفس فلک شد

نمیشد گر که بروی حکم «أدبر»

کجا می‌گشت بر عالم مدبر

چو شد دور از بساط قرب اقدم

بنظم عالم و تکمیل آدم

بعنوان دگر جست او تقرب

اطاعت کرد سجده آدم از حب

محبت طاعت آرد این یقین است

خود آنهم لامز عقل امین است

ز آدم سجده بهر امتحان بود

چه سر عشق در آدم نهان بود

گر آدم زاده این نکته دریاب

بیاموز از ملایک عقل و آداب

بیان آمد ز مطلب دور ماندیم

ز تحقیق نظر معذور ماندیم

غرض بگزید عقل ذو فنونرا

به او آراست اقلیم شئونرا

خطاب «أقبل» آمد سوی شه رفت

در «ادبر» جانب نظم سپه رفت

بود «اقبل» مقام اتصالش

هو «ادبر» این ظهورات کمالش

در «اقبل» محو آن حسن و لقا شد

در «ادبر» بانی نفس و قوا شد

ز «اقبل» جمله رویش سوی حق گشت

در «ادبر» رهنمای ما خلق گشت

در أقبل هیچش از اشیاء خبر نیست

در أدبر شیئی از وی بی‌اثر نیست

در أقبل حسن او را دید و دل باخت

در أدبر حکم او بشنید و جان باخت

بد أقبل اینکه خود را محو ما کن

هم أدبر اینکه رسم ما سوا کن

در أقبل بر جمالش واله گردید

در أدبر گردماهش هاله گردید

در أقبل حق رهش از هر طرف بست

در أدبر فوج امکان گشت و صفت بست

در أقبل عندلیب باغ گل شد

در أدبر عرض و فرش و جزء‌و کل شد

در اقبل عقل برتر از شئونست

مهیمونست و دور از چند و چونست

در اقبل محو انوار جمالند

بعین قرب و جمع اتصالند

بکلی بیخبر از خویش و غیرند

ز حکم بعد و قرب و شر و خیرند

دگر گویند بعضی ز اهل تحقیق

که نبود قولشان خالی ز تعمیق

که آن مهیمون برتر ز طولند

برون از سلسله عقل و عقولند

اگر باشد چنین آنهم عجب نیست

بود حرفی و نفیش از ادب نیست