صفی علیشاه » بحرالحقایق » بخش ۳۸۶ - مجمع‌الاهواء

حدیث از مجمع‌الاهوات گویم

ز حب یار بیهمتات گویم

جمال مطلق است آنحسن جامع

هر آن حبی بسوی اوست راجع

بحسن خویش بود او را تعلق

که پیدا گشت در اشیاء تعشق

هواها جمله رشح آن هوایند

مربای همان آب و هوایند

بسر هاشور آن شیرین شعار است

بدلها عشق آن عذرا عذار است

بمجنون او ز عشق خود عنان داد

پی روپوش لیلی را نشان داد

جز او را نیست حسنی یا جمالی

بدلداری و دل بردن کمالی

جز او کبود که تا باشد جمالش

همه او بود حسن بیمثالش

بود چون نیست غیری در میانه

باین و آن محبتها بهانه

از آن غیرت که او بر حسن خود داشت

کجا محبوبی الاخویش بگذاشت

خود این اشیاء که بیرون از حسابند

ز عکس حسن او در عشق و تابند

بعالم هیچ شیئی بیهوا نیست

بدون میل و حب شیئی بپانیست

یکی میلش نهان از چشم ما شد

یکی ظاهر چو کاه و کهربا شد

همه اشیاء ز عالی تا بسافل

بهم ناچار محبوبند و مایل

حقیقت خلق اینعالم بحب شد

که او خود ناظر و منظور خود بد

تجلی کرد و خود بر خویش بنمود

نبد غیری خود او دید و خود او بود

حقایق جمله مجلای کمالند

تجلی گاه انوار جمالند

خود از «احببت ان اعرف» عیانست

که عالم عکس حب دلستالست

ز عشقی کو بحسن ذات خود داشت

جمال خویش در مرآت خود داشت

از آن افتاد عکسی و جهان شد

زمین و آسمان و جسم و جان شد

گلستان شد جهان از عکس رویش

بهر جا تافت رخسار نکویش

بگندم تافت آدم را زره برد

مگو گندم که آنخال سیه برد

نه گندم دانه پیغمبر فریب است

بلای راه ما خال حبیب است

مراد از خال وخط جلوات ذاتست

نمایشهای اسماء و صفاتست

مبادا صورت لفظت زند راه

نئی چون ز اصطلاح قوم آگاه

کمند زلف او شد ظل ممدود

نباشد حلقی از آنحلقه مردود

لبش برد از لطافت هوش مستان

نگاهش بست چشم و گوش مستان

دهانش خلق را در حیرت افکند

که گفتار از کجا بود و شکر خند

میان بست و میانش بستنی بود

بموئنی کاف ونون پیوستنی بود

ببزم آمد یکی بنمود قامت

همی بینی ز پی کاید قیامت

قیامتها جز از بالای او نیست

سری نبود که در سودای او نیست

گره بگوشد از گیسوی پرچین

بهرچین حلقه‌ها بست از مجانین

بموئی بسته از دلهای خسته

شکسته بسته هر سو دسته دسته

به پیش چشم او هر سو فتاده

ز بیماران دل بر مرگ داده

لبش سرچشه آب حیاتست

ز بهر عارف از وی وارداتست

نگنجد لطف لعلش در عبارت

نیاید وصف ذاتش در اشارت

صفی زان لب حیات جاودان یافت

شکرها خضر وقت عارفان یافت

شکرهای لبش چبود لطایف

رسد زان اهل معنی را وظایف

صفی را برد زور باده از دست

نگردد از قدحهای صور مست

کشد ساغر همی زان چشم مخمور

که چشم بد ز چشم او بود دور

کند کسی ساغر و پیمانه مستش

که دل بر آندو چشم می پرستش

ز صورتها نماید سیر معنی

نبیند مرد معنی غیر معنی

توبینی خال و خط،‌من جمع و فرقش

تو بینی زلف و رخ من غرب و شرقش

ز خال تیره بینم وحدتش را

ز خطها هم ظهور کثرتش را

چو اینها پردهای حسن یارند

نقاب آنجمال و آن عذارند

بر آن رخسار روزافزون حجابند

چو گلها کان حجاب روی آبند

حجاب از بهر آن بر روی خود بست

که تا بیند که بی می زو شود مست

شرابش را بدل ریزد نه در خم

بعشق او ز سر خیزد نه از دم

نهان خود را ز چشم مرد و زن ساخت

بجستجوی خود پس انجمن ساخت

عقول انجمن را مختلف کرد

هر آن یک را بجائی معتکف کرد

یکی را ساخت پابند سلاسل

یکی را کرد سرگرم رسائل

یکی را شد فرو در دیده و دل

یکی را راه وصل افتاد مشکل

یکی بارش نکو بر منزل افتاد

یکی راجستجو بیحاصل افتاد

یکی دیدش میان جمع و نشناخت

یکی هم دید و عارف گشت و جان باخت

یکی را چشم بینا داد و نوری

که در جمعش ببیند بی‌قصوری

نباشد هیچ حاجت جستجو را

نشد غایب که تاکس جوید او را

یکی دیدش ولی لب بست و شد گوش

گزید او لب بر این یعنی که خاموش

یکی اندر حقیقت جست رازش

یکی آمد گرفتار مجازش

بحسن او جلوه‌گر در آب و گل شد

هم آدم عشق اورا متحمل شد

زمین و آسمان از وی ابا کرد

مگر آدم که حمل این بلا کرد

چون انسانرا نبود آندیده و حد

که ببنندش همه آنسان که باید

بنادر شد که بیند بیوسایط

یکی رو نکویش در روابط

لهذا ما سوارا کرد اسباب

که پوید سوی او هر کس ازین باب

به بیند روی خوبش را در آئین

چو روی آب صاف اندر ریاحین

بهر شیئی ز حسن بیمثالش

نشانی هشت بهر اتصالش

صفا بر گل لطافت بر سمن داد

بسرو اندام و بر سنبل شکن داد

چو ز اشیاء بود انسان جمله جامع

در او شد جمع کل حسن صانع

ز ملک عقل تا شهر هیولا

ز صورت باز هم تا جمع اسما

که هست از حسن او هر یک دلایل

در اسنان جلوه‌گر گشت آنشمایل

یکی در دید خود کامل نظر بود

شراری هم ز عشقش بر جگر بود

بعالمهای معنی ره سپر گشت

بر او شاه عوالم جلوه گر گشت

نگاری از حقیقت جلوه‌گر گشت

عیان اندر مرایای صور گشت

صور هم ز اوست لیکن در صناعت

مکن بر صورت ار مردی قناعت

بنزد اهل معنی حب اکمل

نزیبد جز که بر محبوب اول