صفی علیشاه » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۴۰

مگرگذشت ز هجرت هزار و سیصد و پنج

که درگذشت و جهانرا گذاشت باقرخان

شب چهاردهم از جمادی‌الاولی

چهارده شبه ماهی بخاک شد پنهان

کم از چهل بد عمرش ولی بعقل و ادب

هزار قرن فزون دیده بود از دوران

ز بس پر است جهان از نمود او همه جای

بدل نمی‌دهدم ره که رفته او ز جهان

بسوخت بر پدر پیربیش از آن دل خلق

که دیده گمشد فرزند و سوخت در کنعان

شد استوار که داغ جوان بشاه شهید

چه کرده بود که مرهم شدیش زخم سنان

کسی ز حال صفی آگه است در غم او

که دیده مرگ برادر بچشم و داغ جوان

بجاست از پی تاریخ او که گفته خرد

رسید طایر حق قرب اشیاءنه جان