صفی علیشاه » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۲

چونکه در جوش بحر وحدت شد

ظاهر از بحر موج کثرت شد

کنز مخفی که غیب مطلق بود

آشکار از حجاب غیبت شد

تا نماند بخانه غیر از خود

عین اشیاء ز فرط غیرت شد

گاه گردید دل گهی دلدار

گاه آئینه‌دار طلعت شد

گاه بنمود روی و از معنی

هر دمی صد هزار صورت شد

گاه بگشود روی و از محفل

در سرا پرده هویت شد

گاه شمشیر در معارک زد

گاه آماده شهادت شد

گاه در خوابگاه احمد خفت

گاه بر مسند امامت شد

گاه ترویج شرع احمد کرد

رهنما گاه در طریقت شد

ماالحقیقه که از زبان کمیل

گفت و خود عین آن حقیقت شد

خلق را گه بخوشی شورانید

وانگه اندر سرای عزلت شد

گه بمنبر دم از سلونی زد

گاه لب بست و خود بحیرت شد

گاه در طور لن ترانی گفت

یعنی اندر حجاب عزت شد

در جهان بی‌حجاب و پرده گهی

جلوه‌گر در هزار کسوت شد

گاه بنمود رخ بموسی و گه

بر یهودان رهین خدمت شد

گه سه نان داد و خویش حامد خویش

زان کنایت بهفده ایت شد

گاه اندر نماز خاتم داد

ختم بر دست او مروت شد

جود ذاتی او ز سر قدم

بر حدوث دو کون علت شد

جلوه‌گر وحدتش در این کثرت

بهر اظهار جود و قدرت شد

وه چه قدرت که چار عنصر جمع

از دم او بیک طبیعت شد

وه چه قدرت کش از دو حرف جهان

وندران هر چه هست خلقت شد

دوش کاندر حضور پیر مغان

در خرابات عشق صحبت شد

این سخن بود گوهری و برون

از دهان علی رحمت شد

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

مصطفی شاه ملک امکانی

اولین موج بحر یزدانی

در شب قرب واجب از دامان

چون برافشاند گرد امکانی

سم رخشش حجاب نه گردون

کرد منشق ز گرم جولانی

این عجب بین که آنشب اشیاء را

داد جسمش عروج روحانی

هست یعنی حقیقت هر شیی

ظل آن جسم پاک نورانی

تا بقوسین و قاب پیغمبر

گشت خارج بجسم ربانی

سر حد کمان شنو کاینک

مر تراگویم ار سخندانی

تا بواجب چو دوره پرگار

کن تصور تو دور امکانی

جامع دوره را نبوت دان

بر نبوت دو وجه ارزانی

وجه ادنی ظهور اوست بر او

در رسالت بنص قرآنی

وجه اعلی بطون اوست که هست

آن ولایت بصدق عرفانی

والی آن ولایت است علی

وجه یزدان ولی سبحانی

هستی ممکنات سرتاسر

فرع جسم نبی است تا دانی

چونکه اول بسیط در خود بود

منبسط شد بخویش در ثانی

چون شدش دوره تجلی طی

هشت پا در حریم سلطانی

عکس وجه ولایتش در دم

تافت آنجا چنانکه میدانی

اندران بزم‌الغرض چون حق

کرده بد دعوتش بمهمانی

خوانی آندم زغیب شد حاضر

از نعیم سرای سبحانی

دستی از آستین غیب برون

آمد او را بر سم همخوانی

دید دستی که داده با او دست

بهر پیمان بامر یزدانی

دید دستی که کنده از خیبر

با دو انگشت در به آسانی

پیش از ایجاد عالم و آدم

بوده کاخ وجود را بانی

با پیمبر علی اعلی گفت

در ثنای علی عمرانی

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

مرتضی را بحجت عرفان

معنی و صورتی است با یزدان

معنیش واقع بمعنیش در ذات

اسم و رسم و شروط و وصف و بیان

و همها جمله اندر او مبهوت

عقلها جمله اندران حیران

او چو دریا و عقلها چون خس

خس چه یابد ز قعر بحرنشان

صد هزاران هزار کشتی عقل

شد در این بحر غرقه از طوفان

که نیفتاد تخته بکنار

تا چه جائی که ره برد بکران

گمشد اوهام بس در این وادی

که یکی راه نبرد بر پایان

دم نشاید زدن چون زین معنی

که برونست از یقین و گمان

بشنو از من ز صورتش سخنی

تا که عشقم شکسته مهر زبان

صورت او که نزد اهل شهود

عین معنی است در مقام عیان

باشد او را دو وجه بر یک تن

یک بمعنی و اوست جان جهان

موجود جسم عالم است این جسم

خالق جان آدم است آن جان

هست زین بحر جنبشی اسماء

هست زان نور تابشی اعیان

آنچه گفتند انبیاء بخبر

و آنچه دیدند اولیا بعیان

شمه بُد ز وصف این تن هین

تا بشی‌ بد ز شمس آنچان هان

زینره از صلب انبیا این جسم

گشت ظاهر بعالم امکان

در دل پاک اولیا این روح

گشت ساکن بصورت انسان

سر این صورت ار عیان خواهی

جو تولا بعشق پیر مغان

وجه او باقی است در اکرام

غیره کل من علیها فان

در ره پیش عشق چون دادی

جان و کردی بدست او پیمان

درمقام حضور پیر شود

بر نور روشن سکینه ایمان

چون بتابد بجانت نور حضور

یابی از سر این کلام نشان

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

خانه کعبه در تن عالم

چون دل عالم است ای اعلم

لاجرم آن علی جسمانی

زاد در خانه دل عالم

فاطمه ابنه الاسد که نمود

افتخار از کنیزیش مریم

چونکه بگرفت از ابوطالب

حمل بر خالق وجود و عدم

چون شد آثار وضع حمل عیان

از وی آمد بعجز سوی حرم

کرد دیوار خانه را منشق

در زمان رب کعبه و زمزم

شد چو داخل بخانه بانوی قدس

هر دو دیوار هشت سر بر هم

گشت آنخانه غرق نور سیاه

اندرین نکته ایست هین فافهم

آب حیوان درون تاریکی

زد پی روشنی بدهر علم

ای پسر شو سیاه روی دوکون

تا دو کونت شود اسیر ظالم

زین سیاهی رسی بنور وجود

هل سفیدی و شو سیاه رقم

بوتراب آنزمان ز عالم قدس

هشت اندر سرای خاک قدم

تا بری از مقدمات ظهور

پی بسر نتیجه معظم

کعبه دیگریست ای سالک

در تن عالم صغیر آدم

اندر اینجا علی روحانی

زاده از مام نفس قدسی دم

روح قدسی مذکر آمد نیز

نفس قدسی مؤنث آمد هم

آن چو بوطالبست و ای طالب

وین چون بنت‌الاسد شد ای همدم

با هم این هر دو را کند تزویج

نفس پاک پیر روشن دم

زاید اندر حریم دل آن نور

چون شد این دو بیکدگر توأم

نام او شد سکینه معنی

صورت او چو صورت آدم

دل بود کعبه این سکینه صمد

دل چو دیر آمد این سکینه صنم

هر که را نیست این سکینه مخوان

تو بنی آدمش هوالاعلم

شاهد غیب این سخن می‌گفت

پرده برداشت چون ز سرکتم

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

روز جنگ احد چو پیغمبر

شد زانبوهی عدو مضطر

رو نهادند همرهانش تمام

بفرار و نماند کس دیگر

موج بجز سیاه کفر غریق

حواست فلک وجود پیغمبر

آمد از حق ندا که ای احمد

استعانت بجوی از حیدر

تا در آرم بیارییت اینک

ز آستین جلال دست ظفر

تارسد عون حقت از چپ و راست

جو اعانت ز حیدر صفدر

خواست از شاه اولیا امداد

در زمان احمد ستوده سیر

بود بر لب هنوزش ادرکنی

از پس یا علی از که از معبر

خاست آواز شیهه دلدل

تافت پس برق ذوالفقار دو سر

بود گفتی صدای عزرائیل

بانگ دلدل بنفی آن لشکر

رفت خاشاک عمر اعدا را

در زمان تیغ شاه چون صرصر

جان بجانان رسید یعنی خوش

مصطفی شاه را کشید ببر

چون در این عالم آنچه یافت وقوع

هست در شخص آدمی مضمر

در وجود تو نیز دشت احد

هست قلب صنوبری پیکر

وان شئونات نفس غدارت

هست انبوه لشکر کافر

احمد عقلت اندر این میدان

مانده تنها و بیکس و مضطر

حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر

وان ندا جذب خالق اکبر

احمد عقل را چو حیدر عشق

گشت از سر جذب حق یاور

بر کشد ذوالفقار لا وزند

بر وجود قریش نفس شرر

چون بشمشیر ذکر ساحت دل

گشت پاک از سپاه فتنه و شر

بکشد آن شاهد یگانه ز رخ

پرده آنگه که بر نشست غبر

معنی لا اله الا هو

گوش قلبت نیوشد از دلبر

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی الله

احمد بت شکن خلیلانه

با علی در حرم شد از خانه

آن که بر قفل دل کلید عطاش

زد پی فتح باب دندانه

از غم فرقتش چو اهل عقول

گشت نالان ستون حنانه

خواست تا دفتر رسالت خویش

برساند به مهر شاهانه

بهر تحزیب بت علی را گفت

پا به دوشم گذار مردانه

بت شکستن بهانه بود غرض

حیدرش پا نهاد بر شانه

بار عشق خدای را بر دوش

اشتر حق کشید مستانه

گشت از آن حول و قوه و قدرت

عقل حیران و دنگ و دیوانه

پنجه بت شکن گشود و فکند

لات و طاغوت را ز بتخانه

کرد واجب چو پاک کرد از بت

بر خود و خلق طوف آن خانه

حج صوریست اینکه در اسلام

شد یکی از جهات ششگانه

حج معنیست طوف کعبه دل

کان بود فرض عقل فرزانه

عشق حیدر چو در دلت پرداخت

لات و عزای نفس بیگانه

وز غبار وجود اغیارت

رفت جاروب ذکر کاشانه

روکند در دل تو یار شود

شمع جمعت جمال جانانه

نعمت الله را چو یافت دلت

هرچه داری بده شکرانه

جان بشمع رخش بسوز چنانک

عشق آموزد از تو پروانه

گر دهی دل بحرف ما آید

حرف عالم بگوش پروانه

خواهی ار وصل گنج باد آور

خانه را کوب و باش ویرانه

سبحه بفکن یار یکتا را

یک دل آئی بترک صد دانه

در غم دوست پای یکتایی

زن بفرق دو کون رندانه

در خرابات عاشقان با ما

پس در آی و بنوش پیمانه

تا بجان تو عکس این معنی

افتد از جام پیر میخانه

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی والی الله

چون بخم غدیر از ایزد

بر نبی شد خطاب کای احمد

سر بر آر از گلیم و کن برخلق

فاش اسرار شاه لم یولد

همین مترس از خسان و کن ظاهر

آن چه ز اسلام باشد آن مقصد

با وجود علی چه داری باک

ای سلیمان ملک جان از دد

خیز و برکش بروی یأجوجان

ای سکندر ز نام حیدر سد

بود عرفان بخود مرا مقصود

ز آفرینش به جلوه او حد

گو بر اسلامیان ندارد سود

بی‌تولای حیدر این اشهد

کن تو تبلیغ امر ما بر خلق

خواه گردد قبول و خواهی رد

گشت در دم پیمبر راشد

خلق را بر پیام حق ارشد

بر خلایق ز عالی و دانی

کرد اتمام حجت سرمد

دست حیدر گرفت و گفت این دست

هست دست خدای فرد صمد

کرده واجب بخلق تا محشر

بیعت دست خویش را ایزد

بشکند هر که بیعت این دست

گردد از باب کبریا مرتد

اندر آن روز از صغیر و کبیر

عهد بستند با ید ذوالید

لیک بغد از نبی بر آن پیمان

ماند باقی چهار تن بسند

دل غیر خم است و عقل نبی

حیدرت عشق مطلق امجد

در غدیر دل نو ای عارف

پیر عقلت بعشق چون خواند

چنگ بر زن بذیل او محکم

تا رسی در سلوک بر مقصد

مادر عقل طفل قلب ترا

چون کند منفظم ز شیر رشد

ز اهل منا شوی و سلمان وش

سر این معنیت عیان گردد

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی الله

یک جهت چون شدند در شب غار

قوم بر قتل سید ابرار

امر حق شد بر او که ای احمد

امشب از مکّه بست باید بار

جای خود واگذار بر حیدر

رو تو تنها ز شهر ذی کهسار

تا من امشب بذات خویش شوم

مر ترا در سرای بستر دار

رفت و بگذاشت الغرض آنشاه

خوابگه را بحیدر کرار

خفت انجا علی و زان خفتن

بخت عارف ز خواب شد بیدار

حسن در وصف عشق شد فانی

عشق بر حسن جان چو کرد ایثار

وحدت آمد نماند غیرت عشق

هیچ باقی بخانه جز دلدار

نیمشب چون شدند جمع‌آور

بر در حجره نبی کفار

کس ندیدند جز علی کان بود

خفته بر جای احمد مختار

در زمان سطوت خداوندی

خانه را ماند خالی از اغیار

تا تو دانی که در سرای وجود

بیشکی نیتس جز یکی دلدار

خود نیوشد بگوش خویش ندا

لمن الملک واحد القهار

اوست باقی و مابقی فانی

اوست پیدا و ما سوی پندار

شاهد معنوی بخلوت دل

گوید این فرد و می‌کند تکرار

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی الله