میبرد دل من بان ترک ختائی چون کنم
با شکنج طرهاش زورآزمایی چون کنم
خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی
با چنین بیدانشی کشورگشائی چون کنم
خال او دیدم پی آن دانه رفتم سوی دام
از کمند پرخمش فکر رهائی چون کنم
از هواگیری آن گیسو شکستم پر و بال
مرغ دامم من بشاهین هوائی چون کنم
عشق دریائیست کانجا چاره نبود بر غریق
آشنا دروی باین بیدست و پائی چون کنم
ما و عجز بینوائی یار و استغنا و ناز
تا باستغنای او با بینوائی چون کنم
پیش شمع روی او پروانهسان میسوخت جان
در شبان وصل تا روز جدایی چون کنم
نالههای عاشقی آید زهر بندم چونی
گوش جانم بر نغمه چنگی و نانی چون کنم
گر نیاید بر بهای بادهام روزی بکار
خرقه و سجاده را در تنگنائی چون کنم
دلق و تسبیحم بمی شد رهن در کوی مغان
با چنین تردامنیها پارسائی چون کنم
عاشقانرا دل ز کبر و کبریایی رسته است
کبریایی عشق بینم کبریایی چون کنم
دل شکست از زلف یارم پر ز غم ساغر ز سنگ
استخوان دیگر نگیرد مومیایی چون کنم
بنده عشقم نخوانم بعد ازین فرمان عقل
از خدائی رسته باشم کدخدائی چون کنم
ناصحم گوید صفی می، نوش و از زاهد بپوش
من بصفوت زادهام این بیصفائی چون کنم