صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد

تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد

جز آن دهان که در سخن آید به آشکار

بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد

چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال

بر رؤیت ار که دیده صاحب دم اوفتد

باشد زعارض عرق آلوده‌ات مثل

آن نو شکفته گل که بر او شبنم اوفتد

سرمست چون ز خانه در آیی و بگذری

در هر قدم سریت ابر مقدم اوفتد

خال لبت بیان معما کند وز او

باشد مگر که مسئله مبهم اوفتد

خوابست اینکه بینمت اندر کنار خویش

تا با بشر چگونه پری همدم اوفتد

بر هم مزن دُو طرّه ، که دل‌هایِ عاشقان،

آشفته و شکسته بروی هم اوفتد

تیر نگاهت ارکه صفی را از پا فکند

شاید که از کمانه او رستم اوفتد