وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۱ - غزل خواندن فرهاد

که بر رویم نگاهی کن خدا را

به صحبت آشنا کن آشنا را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر

مکن پنهان ز رنجوران دوا را

گدای کوی تو گشتم به شاهی

به خوان وصل خود بنشان گدا را

میان عاشقانم کن سر افراز

بنه تا سر نهم بر پات یارا

اگر خسرو نیم فرهاد عشقم

که از یاری به سر بردم وفا را

نیم صابر که صبر آرم به هجران

بده کام دلم یا دل خدا را

غزل را چون به پایان برد فرهاد

به شیرین گفت از هجر تو فریاد

نه تلخ است آنچنان کامم ز هجران

که چون خسرو شکرخایم به دندان

بده بوسی از آن لعل چو قندم

که تو عیسی دمی من درد مندم

خمار هجر دارم ده شرابم

که از بهر شراب تو کبابم

دل شیرین به حالش سوخت دردم

به ساقی گفت کو آن ساغر جم

بیا یک دم ز خود آزاد سازم

خراب از عشق چون فرهاد سازم

شنید و جام پر کرد و به او داد

کشید و داد جامی هم به فرهاد

سوم ساغر چو نوشیدند با هم

به صحبت سخت جوشیدند با هم

چنین بودند تا شب گشت آن روز

نهان شد چهر مهر عالم افروز

به مغرب شد نهان مهر دل آرا

ز مشرق ماه بدر آمد به بالا

چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان

چراغان شد ز کوکبهای رخشان

پرستاران شیرین راز گفتند

سخنهایی که باید باز گفتند

که امشب را کجا ؟ چون برسر آری ؟

که را با خود به بزم و بستر آری ؟

رود زینجا که و ماند که اینجا ؟

نظر کن تا چه می‌باید به فردا