میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

چه ریزد شعله غم جای می در جام من

ساقی آتش مزاج از بخت بد فرجام من

گل مچین ای بوالهوس از گلشن آغاز عشق

پند گیر ای ساده دل از آتش انجام من

خون دل با خاکم آمیزند تا بشناسد ار

بگذرد روزی بخاکم یار خون آشام من

بوالهوس در بزم عشرت با تو کی داند که شب

بر چه سان آید غم عشق از در و از بام من

ایکه در جامم بجای باده آتش ریختی

دور بادت صبح عیش از تیرگی شام من

یک سر مو از تو سر تا پایم آسایش ندید

گرچه موئی نیست بی مهر تو بر اندام من

دل چو بستم در تو دانستم که این صباغ عشق

خام بست از روز اول رنگ کار خام من

عنکبوت بختم آخر هرزه تاری می تند

تو به رخ خورشید حسنی نائی اندر دام من

راه اقلیم قبول خاطرت طی کردمی

سیر اگر چون مهر و مه بودی نصیب کام من

گفتی اشراق از غمش خواهم صبوری پیشه کرد

آری آری بر امید جان بی آرام من