میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

امشب این دل سوز عشقش بر سر جان کرده بود

دوزخی در یک گیاه خشک پنهان کرده بود

ماجرای شب چه می‌پرسی نصیب کس مباد

آنچه با جان من امشب روز هجران کرده بود

خواست غم کز خانه جانم رود نگذاشتم

گرچه این ویرانه را با خاک یکسان کرده بود

یاد آن آتش‌فروز دل که از بس سوختش

سینه ما را چو آتشگاه یزدان کرده بود

جانم آسود ار چه تیرش تا رسیدن بر دلم

هر سر موی مرا صد نوک پیکان کرده بود

قطره آبی روا بر کشت امیدم نداشت

آنکه از اشکم کنار دیده عمان کرده بود

بی تو با کشتی چشمم موج دریای بلا

کرد آن کاری که با خاشاک طوفان کرده بود

پرده اشراق مسکین را مدر کز اضطراب

شعله زیر خار و خس بیچاره پنهان کرده بود