میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

بی غم عشق تو جان با هستی من دشمن است

هرکه با جان هم وثاقی کرد با تن دشمن است

ای که گفتی تیر باران است از او جوشن بپوش

دوست چون تیر افکندبر دوست جوشن دشمن است

بر جهانی می نیارستم گشودن چشم از آنک

خانه تاریک دل با نور روزن دشمن است

پیش چشمم بتگه دیر آید اکنون کالبد

آری آنکو بت شکن شد با برهمن دشمن است

ریزه الماس با زخم آنچنان دشمن مباد

کز فراقت خواب خوش بر دیده من دشمن است

نکته بین اشراق کز اطوار بخت واژگون

دوست با ما راست پنداری چو دشمن دشمن است