میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۶

شعله ها در جان زدی این سینه غمناک را

خرمنی ز آتش چه حاجت بود یک خاشاک را

تا بکی در سینه تنگم نهان دارم چو راز

آتشی کز شعله خاکستر کند افلاک را

در ره عشق تو عمری شد که حیران مانده ام

من که اندر کوی دانش رهبرم ادراک را

هیچ صیادی به صید خسته در صحرا نتاخت

تیر مژگان تا به کی این سینه صد چاک را

هر دو عالم خار شد در چشم اشراق از غمت

هرکه آب خضر دارد خوار دارد خاک را