ترا ای نور چشم دشمن و دوست
ز چشم دوربین ما خبر نیست
اگر شد مضطرب شمع مرادت
گناه این نسیم مختصر نیست
دلم پروانهای مستست اما
به گرد شمع کس گستاخ پر نیست
نسیمم میپرستد بوی گل لیک
چو باد نوبهاران دربدر نیست
تو خود دانی که من اشک نیازم
مرا معشوق جز مژگان تر نیست
نه از گلشن که گر از دیده روید
مرا گل هیچ سامان نظر نیست
کدامین شعله سیر سینهام کرد
که صد خلدش نهان در یک شرر نیست
وگر باشد سر و برگ تماشا
بهشتی تازه چون داغ جگر نیست
مرا هر داغ گلزار نشاط است
بهشت من چو باغت مختصر نیست
سخن کوتاه زین آشفتهطبعان
ملالی هست طبعت را وگر نیست
به کام دشمنان هم باش چندی
به کام دوستان بودن هنر نیست
تو خود دانی که در میخانه دهر
میی از ترک مطلب صافتر نیست