فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - نکوهش اهل ریا و ستایش علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

دلم بگرفت ز آیین ریاپوشان پالانی

روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی

گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی

گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی

همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی

همه غولند اما غول شهری نه بیابانی

همه با نار ایمن از حماقت گرم هم‌چشمی

وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی

کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات

ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی

بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان

زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی

سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد

زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی

خریدار تماشایند در بازار طور اما

متاع دیده را رد می‌کنند از عیب حیرانی

ز چاک سینه می‌لافند اما جیبشان هرگز

شهید جلوه چاکی نگردید از گران‌جانی

جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند

به تار سبحه تزویر بار آتش‌افشانی

لب و انگشتشان را عدل‌داور در بهشت آرد

ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحه‌گردانی

ز دیده اشک می‌خواهند وز دل ناله بی‌رنجی

متاع درد پندارند دریاییست یا کانی

نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی

نه هر اشکی کنداز موج‌خیز گریه طوفانی

زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما

به آیین دگر بندند محرومان کنعانی

همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع

و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی

اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان

نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی

بشد تیزی ز دندان کلک آهن‌خای را مانا

ز نام این عبوسان می‌تراود کنددندانی

وگرنه نشتری می‌آزمودم بر رگ جانشان

که خون بر خاکشان تا حشر می‌کرد گل افشانی

پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم

به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی

گروهی بینم آنجا خلوت‌آرایان قدس اما

همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی

همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان

وگرنه می‌شد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی

زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی

شود از سایه‌شان خورشید پیکر خاک ظلمانی

زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان

که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی

به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی

نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی

حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد

اگر خوانند از طنزش پریشان‌گوی یونانی

سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی

توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی

کریمانند کز تاب حیا گردند خوی‌افشان

به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی

نهم پا اندر آن فردوس بی‌سر زانکه می‌دانم

که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی

گهی در کوثر رحمت بر‌آرم غسل و بر‌بندم

سرا‌پای بدن از سجده آیین همچو پیشانی

گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم

نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی

ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم

که آرم سجده‌ای دیگر برای شکر یزدانی

گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش

سرا‌پا جرم را آرایم از گلهای غفرانی

معماییست جرم من به نام رحمت ایزد

کند حل این معما را زبان علم یزدانی

چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر

که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی

زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری

خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی

حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما

شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی

شکنج آستینت گنج رحمت گشت و می‌ترسم

که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی

کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد

موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی

اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم

نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی

به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری

به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی

ولی چون آفتاب موسوی مشرق‌نشین گردد

شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی

سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد

طمع گردد کرم‌سان زیور اوصاف انسانی

سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم

سرودم نغمه‌ای کز شرم زد لب موج عمانی

سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد

متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی

کفش با ثروت کونین شد از شرم خوی‌افشان

سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی

کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت

شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی

وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را

ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی

ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر

که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی

حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان

بگو گر نیستی آگه که مستم در ثنا‌خوانی

بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف

سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی

قدیم‌ست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی

گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی

از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را

دین زودی بهم بستند نجاران امکانی

که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون

وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی

نبیند بهره‌مندی بی‌ولایت جرم از رحمت

نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی

معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را

ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی

طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دل‌آشوبی

گریزد در شراری دوزخ از بیم تن‌آسانی

امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو

کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی

ازل پس‌تر زند چتر و ابد از راه برخیزد

وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی

گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در

چو درتازی به سوی گنج‌های عفو یزدانی

گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را

شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی

کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه

ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی

چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد

که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی

به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد

ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی

به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان

حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی

چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را

کند گر دیده روح‌القدس بالفرض دامانی

شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم

رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی

چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم

نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی

کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن

به گلزارت زبان شعله‌ام مست گل افشانی

سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را

به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی

برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست

مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی

فروغ حسن یوسف می‌زند جوش از در و بامت

منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی

برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی

به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی

چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم

چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی

بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا

زهی از جلوه‌ات سیراب باغ فضل ربانی

لبی اورده‌ام بر هر سر مو نذر پا‌بوست

اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی

نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم

اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی

ندیدم بهره‌ای زین دل جز این کز خون رسوایی

گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی

ندیدم روی بهبودی در این ماتم‌سرا هرگز

به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی

زوایای دماغ از تار وسواسم بدان‌سان شد

کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی

گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم

پریشانم نمی‌دانم ولی رسم پریشانی

کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم

ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی

تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفته‌تر گردم

به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی

فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل

که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی

صفیر‌آرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا

نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی

حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت

برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی

تو نبضی از دوا و درد خود آگه نه‌ای تن زن

که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی

نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد

به ایین دگر زیبد در این حضرت دعا‌خوانی

جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما

که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی