فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - تعزل

از جان نتوان ساخت ز تو در یتیمی

دود دل اخگر نشود نار کلیمی

آنجا که تو دامان تجلی بفشانی

خورشید در آن کوچه بود گرد گلیمی

ما با خرد و عشق درین راه فتادیم

دیده همه تن در طلب گرد حریمی

بر محمل ما بار دو خورشید گران بود

بر زلف تو بستیم خرد را به نسیمی

هیچ از شکن زلف تو شرمنده نگردند

خوانند همی مومنت این مشت لئیمی

ور زانکه تویی مومن پس بتکده کعبه‌ست

زنار مغان سبحه و فردوس جحیمی

تو مومن و این طرفه که هندو بچه‌ای چند

خازن شده در عهد تو در باغ نعیمی

بر گنج وفا خال تو ترکیب طلسم است

از عمر ابد نیمی وز عنبر نیمی

یا معجز حسن است که در مکتب شوخی

صد لوح خرد بشکند از نقطه جیمی

یا مردمک دیده روح‌القدس است این

بر روی تو مدهوش چو بر طور کلیمی

یا معجز عیسی است سیه‌روزتر از ما

سرگشته در آن زلف به امید شمیمی

گفتم که سپندست رخ حسن برافروخت

لب طعنه‌فشان گفت زهی فکر سلیمی

این جلوه طور است نه خورشید که باشد

ز اندیشه هر چشم بدش رعشه بیمی

کام دل از آن روی نگیرد چه کند حسن

برخورده تهی‌دست حریفی به کریمی

فردوس عذارا چمن آشوب نگارا

ای کوی ترا گلشن فردوس مقیمی

زخمی است فصیحی ز لب تیغ چکیده

وز دایگی مرهم الماس یتیمی

هر شعله آهی نفسش راست انیسی

هر خنده زخمی جگرش راست ندیمی

خاکسترم و تن‌زده در گلخن تسلیم

نه خنده امیدی و نه گریه بیمی

خوش باش که ما نقش خود از کوی تو بردیم

زنهار مکن رنجه در این راه نسیمی

مفرست سوی تربت ما تحفه جانی

مپسند جدا از سر آن زلف شمیمی

هر خنده که بر غنچه ما بست بهاران

پاشید همان لحظه به تحریک نسیمی