فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - مدح حسین خان شاملو

نمود گوشه ابرو شب از افق دو هلال

که کرد تا در شام آفتاب استقبال

چو موج غبغب سیمین بتان همایون‌فر

چو سیم ساعد گل عارضان همایون فال

یکی هلال لب جام و دیگری مه عید

کز اتحاد نمودند هر دو یک تمثال

بیا به میکده کاین موج سلسبیل نشاط

به کیش صومعه چین‌ست بر جبین ملال

بنوش می‌که ز تاب سموم ماه صیام

درون سینه نفس خشک تن فتاده چو نال

چو در قنینه بود چیست؟ یوسف و زندان

چو در پیاله رود چیست؟ طور و نور وصال

عزیز مصر قدح می‌بود به شیشه مهل

که نزد شرع و خرد حبس یوسف است وبال

میی که هم ز شرایین تاک در تازد

به فرق و تارک دردی کشان شیفته حال

چو در حریم خرد پا نهد بدان ماند

که آفتاب شود در عروق شب سیال

میی که صوفی کامل عیار عقل درو

به سر برد خلوات از برای کسب کمال

به جنب روشنیش نور عقل بنماید

مثال پیکر زنگی درون آب زلال

میی چنان که ز فرط حرارتش گویی

ز آفتاب لب صبحدم زده تبخال

گلاب شعله فشانند بر جبین مستان

ز تاب‌می دلشان چون شود ضعیف احوال

مگر به برقع لیلیش کرده مجنون صاف

که تلخ‌تر بود از عشق و شوخ‌تر ز جمال

میی چنان که توانی خرید اگر خواهی

ز رحمت ازلی عالمی به مثقال

کجا شگرفی نامش کجا زبان قلم

مگر ز عفو کند خامه کاتب اعمال

میی چنان که به رویش چو نوکنی مه عمر

هلال عید شود قامت خمیده به فال

نشاط از پی عمر گذشته در تازد

چنان که بر اثر خان جم نشان اقبال

خدایگان سلاطین حسین خان که بود

ز داغ بندگیش روی ملک فرخ فال

خهی به فرق تو ز یبنده تاج دولت و دین

ز هی به بخت تو نازنده تخت عز و جلال

ز آستان تو تابنده آفتاب شرف

به خاک راه تو پاشیده مایه اقبال

اساس قد تو ایمن ز رخنه‌های فتور

جهان جاه تو فارغ ز حادثات زوال

سخا ز طبع تو جوشد چو موج از دریا

کرم ز دست تو روید چو سبزه از اطلال

اگر در آینه تیغ تو عدو نگرد

مثال خود نشناسد ز بس تغیر حال

چنانچه ناوک اندیشه از کمان بجهد

ز بیم آینه بیرون جهد دل تمثال

نگاه خصم که یا‌رب سپهر خصمش باد

ز بس به خار حسد کردش از رمد پامال

عصای مژگان گیرد به دست و بر خیزد

بپای ناشده افتد ز پای چون اطفال

وزش تو دیده دهی آفتاب تابان را

کندبه تیر نظر چشمه چشمه چون غربال

ثنای باد بهار کف تو می‌گفتم

به باغ صفحه الف سبز شد نهال مثال

مدیح ابر سخای تو می‌نوشنم دوش

زبان شکفت به کامم چو گل ز فیض شمال

سحر به رخصت قدرت بر آسمان رفتم

شدم به سیر شبستان جوهر فعال

سماع زمزمه قدسیان دلم نفریفت

دمی نشستم و بر‌خاستم به استعجال

چو دید داغ توام بر جبین ز جابر خاست

گذاشت جابه من و رفت خود به صف نعال

سخن ز سلسله‌های نظام کل می‌رفت

ز بعد عهد تو دور گذشته داشت ملال

رقم نوشت که بندد زمام ماضی را

مدبر فلکی بر قطار استقبال

تو هم بگو به عطارد که حکمش امضاکن

که تا به گرد تو گردد چو شعله جوال

عقاب دولت خصمت که صید لاغر او

سپهر بودی در صیدگاه عز و جلال

به نیم‌چین که در ابروی کین فکندی شه

چو مرغ دیده اسیر شکنجه پر و بال

ز آفتاب جلال تو بدر رو گرداند

به سنگ تفرقه شد ساغرش هلال هلال

در آسمان و زمین ورنه از حمایت تو

مه کمال بود ایمن از خسوف زوال

ارم بساطا فردوس مجلسا خانا

زهی به خلق در آفاق بی‌نظیر و همال

نخست روز که از فیض ابر تربیتت

هنوز چشمه فکرم نداشت موج زلال

هنوز نوبر نخلم نبوده میوه قدس

که بود طوبی طبعم هنوز تازه‌نهال

چو باد بود تمامم نفس ولی همه سرد

چو غنچه بود متاعم زبان ولی همه لال

کنون ز تربیتت عندلیب و طوطی را

به باغ خلد در آموز‌می نوا و مقال

تو بال روح قدس دادیش به خلد سخن

و گرنه طایر من بود کاغذین پر و بال

به دولت تو که از آن خجسته پی است

مرا فتاده به هر برج آسمان خیال

هزار کوکب مه نام مشتری القاب

هزار اختر مسعود آفتاب نوال

نمونه را قدری نزد حضرت آوردم

ببین اگر نپسندی بگوی تا در حال

یکان یکان همه را بر بساط نظم آرم

دهم به نزد تو عرض هنر سپهر مثال

به دست‌بوس تو شایسته نیست می‌دانم

به پای‌بوس خودش بر گزین و کن پامال

همیشه تا که شب عید از نسیم نشاط

به روی غصه زند موج عیش چین ملال

شکفته باد گل جامت از نسیم طرب

چو از نسیم بهار نیاز باغ جمال

به فرق سایه شاهنشهت مخلد باد

که هست فرق تو در خورد سایه اقبال

مرا دعای دو شب واجب‌ست بر ذمه

که باد هر دو ز شبخون صبح فارغ بال

یکی شبی که تو عشرت کنی و می نوشی

به ساقیان بهشتی جمال مشکین خال

دگر شبی که حسودانت در شکنجه غم

کشند ساغر ز قوم در جحیم نکال