فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - مدح و مفاخره

باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار

صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار

حله‌ها بر دوختند از پرده‌های اعتدال

باز خیاطان علوی بر قد لیل و نهار

دایگان طبع باز اندر چمن آراستند

شاهدان سنبل و گل را همی مشاطه‌وار

برقع عزلت بیفگندند این را بر جبین

گیسوی خوبی پراگندند آن را بر عذار

شاید از فیض هوا همچون گل خورشید اگر

در فضای بوستان گل بشکفد بی شاخسار

لفظ گردد برگ و معنی گل ز تاثیر هوا

بلبل نطق ار شود در بوستان دستان گزار

خامه گردد خرم و سر سبز چون سرو سهی

گر نگارد فی‌المثل بر صفحه‌ای نام بهار

ذوق بر طبع آن چنان غالب که گاه عزم سیر

در نخستین گام پیش افتی ز خود یک میل‌وار

کرده شوق سیر گلشن بس که تاراج شکیب

در عبارت مشکل ار گیرد دگر مضمون قرار

وقت آن آمد که گردد نکهت گل مشک‌بیز

فرصت آن شد که گردد شیشه مل فیض‌بار

زان دم عیسی شود پر روح دامان چمن

زین کف موسی شود پرنور جیب کوهسار

باز شد هنگام آن کازادگان دردنوش

چون صبوح عید برخیزند از خواب خمار

باده را بینند هر سو مجلسی آراسته

زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار

مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب

در میان آورده این ترکیب با مضراب تار

کای گلستان جمالت حسن را باغ و بهار

از شمیم زلف تو پر ناف آهوی تتار

دیده‌ای کز دست حسنت باده حیرت کشد

کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار

مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم

در هوای زلف تو هر دل که گردد بی‌قرار

هر کجا بی روی تو یک دم نشینم بر زمین

تا ابد روید به جای سبزه چشم اشکبار

از در ماتم کند دریوزه آسودگی

ناتوانی را که گردد دل ز هجرانت فگار

دل کنار از جیب می‌نشناختی آن دم که عشق

داشت مالامال از خون جگر جیب و کنار

خاک کویش بوی جان دارد همانا کرده است

موکب دارای میمون جهان ز آنجا گذار

یم دل جم جاه حاتم پیک دستور‌العقول

عروه‌الوثقی هفت و قره العین چهار

ای که گر امرت بگرداند زمام دهر را

آید ار زاید به ناقص طبع هنگام شمار

عرصه امکان نگردد کاروان‌گاه قدر

ناقه تقدیر را کردند از نهیت مهار

در تلاطم آور طوفان قهرت دهر را

موج در بحر نهیبش گم کند راه کنار

شاهباز همتت با عقل کل می‌گفت دوش

عمرها شد تا دلم دارد تمنای شکار

عقل بر گفتش که اینک صیدگاه کون هست

گفت خامش خامش ای طفل مهین روزگار

من نه طبع کهربا دارم وگر هم دارمی

نیست گیتی را برم مقدار کاهی اعتبار

داورا فرمان ‌دها ای بخت اقبال ترا

بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار

ای که عمری در کف پایت جبین عجز سود

قدر چون می‌خواست در پوشد لباس اعتبار

از پی اظهار اعجاز حسام کلک تو

باب آمد شد گشادند اندرین نیلی حصار

ورنه می‌کرد از نهیب ترکتاز قهر تو

حارس تقدیر و رب آفرینش استوار

چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو

چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار

من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم

کز بیانم جان همی یابد نهاد روزگار

من همان عین مسیحایم که گر نامش برند

آید اندر گوش هوش اسم فصیحی آشکار

آن محیطم من که چون گردم به ناگه موج‌زن

افکنم چون خار و خس در معانی برکنار

در شبستان خیالم پای نه تا بنگری

شاهدان حوروش در پرده‌های زرنگار

نا گرفته ساعد سیمینشان جز آستین

نابسوده سنبل مشکینشان الا عذار

پر به عصمت نو‌عروسانند همت را بگوی

تا شود بهر تو ز‌آنها گلرخی را خواستگار

نظمم ار بر کوه خوانی جای گلبانگ صدا

از دل خارا بر‌آید عقد در شاهوار

ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن

گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار

من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند

این یکی خصم دل و این دشمن جان فگار

یا‌رب آن یک باد چون اعدای جاهت سرنگون

وین دگر بر آتش غم چون تن خصمت نزار