چون ابر شب ز آتش تب میگریستم
از ترکتاز برق طرب میگریستم
جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد
بر تیره روزگاری لب میگریستم
گستاخ جان نثار تو میگشت دوش و من
در گوشهای ز شرم ادب میگریستم
حسنش فزون ز حوصله بینش است و من
بر عجز دیده شب همه شب میگریستم
او در کنار دیده فصیحی و تا سحر
من همچنان ز جوش طلب میگریستم