فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

چون ابر شب ز آتش تب می‌گریستم

از ترکتاز برق طرب می‌گریستم

جان داد و بوسه بر لب تیغ غمی نزد

بر تیره روزگاری لب می‌گریستم

گستاخ جان نثار تو می‌گشت دوش و من

در گوشه‌ای ز شرم ادب می‌گریستم

حسنش فزون ز حوصله بینش است و من

بر عجز دیده شب همه شب می‌گریستم

او در کنار دیده فصیحی و تا سحر

من همچنان ز جوش طلب می‌گریستم