تا نفس داری سراغ کوی آن مهپاره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظارهگیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش همزانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پارهگیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بینوا تاوان کار از چارهگیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر