فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

شب که جانم خسته از بیم وداع یار بود

ناله‌های خفته در دل بر لبم بیدار بود

لخت لخت دل ز مژگان سوی چشمم بازگشت

بینوا گویی چو من لب تشنه دیدار بود

کاروان گریه گویی از جگر آمد که دوش

قطره‌های اشک ما را ناله‌ها در بار بود

دامنم از پاره‌های دل گلستان گشت آه

یاد روزی کز تماشا دیده‌ام گلزار بود

جان شب از خون جگر مرثیه ما می‌نوشت

این قدر هم مرحمت ز آن بی‌وفا بسیار بود

شرم عشقم می‌کشد کز دولت وصلش دو روز

شعله‌های دوزخ غم در جگر بیکار بود

بی تو هرگز نوبر سیر سر مژگان نکرد

سال‌ها گویی فصیحی را نگه بیمار بود