در دیده نگه چون ز تو در خون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند