فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

شه محبتم و ملک غم بلاد منست

عمارت جگر از شعله عدل و داد منست

جهان دردم و کنعانیان نیند آگه

که نور دیده یعقوب در سواد منست

درین چمن چو ببینی گیاه تشنه‌لبی

ز شعله آب دهش کان گل مراد منست

خزان گلشن خویشم ولیک عالم را

بهارم و نفس روح قدس باد منست

جگر به تحفه فرستم به خلد همره آه

از آن شرار که در دوزخ نهاد منست

ز دود و اخگر باشد کلاه و نعلینم

به راه گرم‌روان شعله اوستاد منست

ز رشک رانده‌ام از یاد خود فصیحی را

چو جلوه‌گاه تمنای دوست یاد منست