فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

چون عدم از بر عالم برخاست

به هم آغوشی ما غم برخاست

هر کجا صبح زدم چتر نشاط

شام از آن نوحه ماتم برخاست

۳

خواب با دیده بختم چو نشست

رسم آسایش از آن هم برخاست

درد جامم به جهان افشاندند

شعله شوق ز عالم برخاست

کشته خنجر شوقت در حشر

همه تن روح مجسم برخاست

قصه درد فصیحی گفتند

شیون از عالم و آدم برخاست