برخیز و گوی جلوه مالک رقاب را
تا همچو ماه اسیر کند آفتاب را
آن چشم مست ساقی آشفتگان بس است
در شیشه ریز از قدح امشب شراب را
کو سنگ بیمروت هجران که بشکند
این شیشههای وصل پر از زر ناب را
عصمت نقاب بر رخش افکند حسن شوخ
گم ساخت در تجلی اول نقاب را
در خواب من درآمد شوق نکرده کار
در پردههای دیده نگه ساخت خواب را
نوری ز روی خویش به صبح ارمغان فرست
نوبر کند مگر ثمر آفتاب را
گوییم شکر چشم فصیحی به صد زبان
کآتش فروز خرمن ما کرد آب را