چون نمدپوش شدی، خدمت قیصر نکنی
آب چون آینه بر دست سکندر نکنی
تا مغنی نشود نقشگر پرده راز
شیشه را رنگرز جامه ساغر نکنی
اعتبار تو به یک شعله آه است ای شمع
ترک این آتش سوزنده چو اخگر نکنی
راحت کنج وطن، دیده نشد در غربت
خویش را بیهده سرگشته چو گوهر نکنی