خوش آنکه جان شده قربان چشم غمزهزنش
لباس عیدی او گشته لالهگون کفنش
زهی سعادت قربانیی که عید وصال
بر آستان تو در خاک و خون فتاده تنش
شهید آرزویت را پی مبارکباد
کسی به بر نکشد روز عید جز کفنش
به صد شتاب پی قتلم آید و ترسم
که ذوق این کُشدم پیشتر ز آمدنش
ز کار این دل پرآرزو عجب دارم
که هیچ تجربه حاصل نشد ز حال منش
چو عکس غنچه در آب حیات بنماید
دل شکفتهٔ او از لطافت بدنش
ز آفتاب، فروغ رخش گذشته، مگر
نهاده است به خاک در ابوالحسنش؟
علیّموسیجعفر، هزبر قلبشکاف
که برق برده خجالت ز تیغ صف شکنش
ایا به پنجهٔ مشکلگشا عدو بندی
که صید بود به یک تار موی اهرمنش
چو شمع قدر تو فانوس در خیال آرد
سزد که گردد والای چرخ، پیرهنش
چکید خون به زمین از سر هر انگشتش
به زور پنچه چو خورشید ساخت ممتحنش
نکرده بحر زره در بر از دوایر موج
که حلقههای کمند تو گشته دام تنش
فلک به بادیه دُرهای شبچراغ گذاشت
چو پاس عدل تو شد در زمانه مؤتمنش