ای جان تلخکام، خراب از چه بادهای
کز پا فتادهایّ و دل از دست دادهای
ای دیده در مشاهده کیستی، که باز
هر سو به روی خود در حیرت گشادهای
ای صبر، هر زمان ز زمان دگر کمی
وی درد، هردم از دم دیگر زیادهای
شوخی که وعده داشت به من، دوش میگذشت
گفتم به خود که بهر چه روز ایستادهای؟
برخاستم که در پیاش افتم، به ناز گفت
بنشین که در خیال محال اوفتادهای
گفتم بیا به وعده وفا کن، به عشوه گفت
خوش بر فریب وعده ما دل نهادهای
گفتم امیدها به تو دارم، به خنده گفت
میلی برو برو که تو بسیار سادهای