میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

می‌نمایم خویش را وارسته از سودای او

تا فریب عشق من، کم سازد استغنای او

همچو صیدی کان به خاک افتاده صیدافکنی‌ست

عقل را دارد زبون عشق،‌ استیلای او

خجلت یار و غم رسوایی از یادم نبرد

شادی نظّاره بی‌طاقتی فرمای او

صد شکایت در دل و ندهد مجال یک سخن

بی‌قراریهای وصل اضطراب‌افزای او

سوی من میلی ندارد یار و ترسم بگسلد

عاقبت زنجیر شوق از زور استغنای او

میلی محروم، کردی صحبت او آرزو

تو کجا و اختلاط آرزوفرسای او