از بس که کردهام گله هر جا ز خوی او
شرم آیدم دگر که ببینم به سوی او
شرمندهوار میگذرد چون به من رسد
تا آنچه کرده است نیارم به روی او
قاصد به من مگو خبر التفات یار
رو با کسی بگو که ندانسته خوی او
هر دم رقیب از پی تحقیق حال من
سازد بهانهایّ و کند گفتوگوی او
مردم ز بهر یک نگه آشنای یار
تا صید کیست آهوی بیگانه خوی او
میلی چنین که برده ز راهش فریب غیر
بودن نمیتوان به ره آرزوی او