درآید هر کجا در جلوه ناز آفتاب من
مرا رسوا کند تغییر حال و اضطراب من
من رسوا ازان در خون فتادم بر سر راهش
که برگردد، چو بیند بوالهوس حال خراب من
نبینم پیش کس با این هجوم شوق، سوی او
که میترسم خجل گرداند او را اضطراب من
ز بس در عشق خوارم، آشنایی را که میبینم
اگر صد حرف میپرسم، نمیگوید جواب من
هوای خواب کردم تا ز هجران وارهم میلی
نرفته چشم من در خواب، هجر آمد به خواب من