ترا به کام رقیبان شنوده آمدهام
سر هزار شکایت گشوده آمدهام
دگر ز کف ندهم دامن وصال ترا
که خویش را به فراق آزموده آمدهام
ازان ستیزهگریها که دیدم و رفتم
کنون ز شوق تغافل نموده آمدهام
ز هجر و وصل فزاید زمان زمان غم دل
به جان ز دست دل غم فزوده آمدهام
به جرم هجر ضروری، کم التفات مباش
که عذرخواه گناه نبوده آمدهام
منم که در سر میدان عشق چون میلی
ز خصم، گوی محبت ربوده آمدهام