باز آتشی به جان بلاکش فکندهام
خود را به دست خویش در آتش فکندهام
سرگرمیی به عشق خودم دست داده است
هرگه نظر بر آن رخ مهوش فکندهام
من از کجا، خیال عنانگیری از کجا
خود را بس اینکه در ره ابرش فکندهام
نقش تو چون گذشته به دل، صد شکن درو
از پیچ و تاب زلف مشوش فکندهام
رخت صلاح و زهد در آتش فکندهایم
میلی نظر چو بر می بیغش فکندهام