دوش مستی را همآغوش جنون میساختم
بهر خود اسباب رسوایی فزون میساختم
ز آتش می صحبت ما با رقیبان گرم بود
هر زمان افسردهای را گرمخون میساختم
۳
بس که میدیدم ز مستی گوش بر حرف خودش
هر دم اظهار محبت را فزون میساختم
گر خبر میداشتم از تلخکامیهای بزم
با خمار آلودگیهای برون میساختم
تا شدم افسرده میلی، حیرتی دارم که من
با چنان سوزی تمام عمر چون میساختم