جان ندادهست بَرَت عاشق بیمار هنوز
باش یک دم که نگردیده سبکبار هنوز
نیمبسمل شدم از آهوی صیدافکن تو
چه کند تا به من آن غمزهٔ خونخوار هنوز
ریختی خون من و سوی تو نگشایم چشم
دارم از خوی تو اندیشهٔ بسیار هنوز
غیر را یافتم افسرده و از سادهدلی
راز خود گفتم و او بوده گرفتار هنوز
منفعل نیست ز همراهی میلی، گویا
نیست از عاشقیاش یار خبردار هنوز