میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید

بی‌خواست از گدایان، شور دعا برآید

طفل است و شرم او را مانع زآشنایی

ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید

از آب دیده کردم سیراب، نخل او را

شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید

مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم

جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید

خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن

حاشا که چون منی را، این مدعا برآید

افتد ز ابر رحمت، گر قطره‌ای به خاکم

زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید

میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان

بختت به این زبونی، با او کجا برآید