میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

جان به حسرت دادم و آزار دل بر جا بماند

در جگر زان غمزه پیکانهای استغنا بماند

وه که افسون جنون دست از گریبانم نداشت

طوق رسوایی به گردن، بند غم بر پا بماند

ای دل دیوانه، تن در ده به رسوایی که باز

عقل نیک‌اندیش رفت و عشق بدفرما بماند

عشق را عجز است لازم، ورنه هر بی‌درد را

بر من از بهر چه این مقدار استیلا بماند

کی ز ننگ عشقم از خون ریختن رستی، که من

گر نماندم، داستانها از من رسوا بماند

شد به بزم یار میلی بی‌خبر از ننگ غیر

یار با اغیار بیرون رفت و او تنها بماند