میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

او درین نظاره کز تن جان محزون می‌رود

من به این خوشدل که جان دشوار بیرون می‌رود

هر که می‌آید پی نظاره جان کندنم

می‌کند نفرت که با حال دگرگون می‌رود

آن شکار تیر کاری خورده‌ام کز قتل من

عمرها رفت و هنوز از زخمها خون می‌رود

با کدام امیدواری،‌ حیرتی دارم که دل

بر سر راهش درین ایام، افزون می‌رود

با چنین جذبی که بیرون می‌کشم از خانه‌اش

گر نگردم بی‌خبر، از پیش من چون می‌رود؟

از کششهای کمند شوق بیرون ماندگان

هر زمان از بزم، بی‌تابانه بیرون می‌رود

وه چه شوق است این، که میلی می‌کشد زان تندخو

بهر یک دیدار صد آزار و ممنون می‌رود