زلف پر چین پی صیدم چو پراکنده کند
دانه دام بلا، خال فریبنده کند
میرم از شوق و به سوی تو نیایم، که مباد
بیخودیهای دلم پیش تو شرمنده کند
همچو شمعی که بود در کف طفلی، شب وصل
هر زمانم کشد و هر نفسم زنده کند
باز یارب چه خیال است جفاجوی مرا
که بسی مردمی از چشم فریبنده کند
چون صراحی، شب غم، چاشنی گریه تلخ
هرکه دریافت، کجا یاد شکرخنده کند
همچو میلی شدهام بنده صیاد وشی
که صد آزاده، به یک چشم زدن، بنده کند