نیم بسمل شدم از غمزه خودکامی چند
در دل آرام ندارم ز دلارامی چند
عقل، بسیار به هشیاری خود مغرور است
ساقیا خیز و بده ازپی هم جامی چند
با همه بیگنهی خوشدلم از بسمل خویش
گر به سوی من افتاده، نهی گامی چند
عهد را پاس مدار و به سر وعده میا
که تسلّیست دلم با طمع خامی چند
قانعم شوق به این ساخته کز بهر فریب
آورد غیر به سویم ز تو پیغامی چند
هر که در عربده بدمست مرا دید به خویش
صد دعا کرد به شکرانه دشنامی چند
از قیاس دل خود یافته میلی که ز تو
چه رود بر دل شوریده سرانجامی چند