وه که بر هر سر ره بیسر و پایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو بهجایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچارهام از آرزوی بالایش
در بلاییست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگیام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است