جفای او من بیتاب را به جا نگذاشت
برآن شدم که شکایت کنم، وفا نگذشت
مرا تو حال چه دانی، که بیخودی هرگز
ز ابتدا سخنم را به انتها نگذاشت
زمانه را، شه من، حق به جانب است درین
که دامن تو به دست من گدا نگذاشت
خوشم که مدّعیان را به گاه خواهش کام
خجالت تو به اظهار مدّعا نگذاشت
دلم به پنجه عشق تو از توتیای شوق، مرا
گل ملاحظه در دیده حیا نگذاشت
طبیب وصل تو از توتیای شوق، مرا
گل ملاحظهای در دیدهٔ حیا نگذاشت
خیال آن بت بیگانه، در دل میلی
هوای صحبت یاران آشنا نگذاشت