ز من دمی که گذشتی، شتاب حاجت نیست
نمیرسم ز پیات، اضطراب حاجت نیست
چو من به بزم تو از آمدن پشیمانم
برای خاطر دشمن عتاب حاجت نیست
مرا چو میبرد از هوش، اضطراب سوال
حکایتی که بپرسم جواب حاجت نیست
چو حیرت تو ببندد لب از فسانه مرا
پی خموشی من طرح خواب حاجت نیست
دمی که با دگری طرح گفتوگو فکنی
ز دیدن چو منی اضطراب حاجت نیست
ز هوش برد نگاه تو ما و میلی را
ز بهر بیخودی ما شراب حاجت نیست