دو تن پهلوان سخن در میان
سخن بودشان از تن و از روان
یکی گفت بایست نیروی تن
که گفتار فردوسی است این سخن
«ز نیرو بود مرد را راستی»
«ز سستی کژی زاید و کاستی»
یکی گفت پرورد باید روان
که فرموده آن شاعر پاکجان
«توانا بود هرکه دانا بود»
«ز دانش دل پیر برنا بود»
سخن بس به پیرایه آراستند
خود از بنده سنجیدنش خواستند
بگفتم که در این ره رهروان
بسی ره سپردند اندر جهان
دو رهرو که مانند ایشان کم است
همانا که فردوسی و رستم است
ببینیم از این دو در روزگار
چه ماند از هنر سالها یادگار
ببینیم باشد که را برتری
ز تنپروری وز روانپروری
برِ مرد دانا روان دانش است
تن ار پروری بهر دانش خوش است
نگویم مپرور تن ای پهلوان
بپرور ولی هم تن و هم روان
بود تن چو اسب و روان چون سوار
چو نبود سوار اسب ناید به کار
سوار اسب را چون کشد زیر ران
خود این رام گردد به نیروی آن
زهی خاوری اوستاد سخن
که خورشیدوش گشت پرتوفکن
به سبک خوش و گفتهٔ دلفروز
شب تار ایرانیان کرد روز
نبود ار که فردوسی نیکخوی
چه نامی بد از رستم جنگجوی
اگر بود رستم در آن روزگار
که فردوسی از خامه شد مشکبار
چو پیکارش بنوشت با اشکبوس
به دستش همیداد با اشک بوس
ز رزمش به پرّان خدنگ گزین
به میدان اسفندیار گزین
سخن گفت آن سان که گویندگان
نیارند گفتن به گیتی چو آن
به دیوانش ار باز بینی درست
یکی پهن میدان بود کز نخست
در آن کرده آماده نیروی جنگ
به دشمن سر راه بر بسته تنگ
خدنگ از الف کرده وز نون کمان
ز را تیغ وز میم گرز گران
سنان کرده از لام آن ارجمند
ز تشدید ترکش هم از مد کمند
کشیده ز دشمن شب و روز کین
به نام دلیران ایرانزمین
فرامرز و برزو فریبرز و گیو
کز ایشان جهانی بود پر غریو
همه سایهپروردِ آن پرچمند
همه زندهٔ آن مسیحادمند
یکی خوان به پهنای روی زمین
بگسترده آن اوستاد مهین
جهانی بدان خوان شده میهمان
زهی خوان رنگین زهی میزبان
پی حقگذاری ز مهمانیاش
ستاید صغیر سپاهانیاش
روانبخشیاش بر عجم یاد باد
روان روانپرورش شاد باد