صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۶۱ - حکایت

شنیدم که رستم به مازندران

چو بر کشتن دیو بستی میان

بدیدی کهن اهرمن را به خواب

به خود کردی از روی مردی خطاب

که در خوابش ار لخت بران زنم

چه سان دم ز مردی به دوران زنم

خود آن فتنهٔ خفته بیدار کرد

پس آنگه بوی عزم پیکار کرد

دلیران ‌امروز شب‌های تار

ستیزند با کودک شیرخوار

به خوابست در دامن مادرش

که ریزند بمب گران بر سرش

کجایند مردان که عبرت برند

به مردانگی‌هایشان بنگرند