صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴۸ - حکایت

شنیدستم بدیوانه نمائی

ترحم کرد شخصی کفش پائی

شد آن ژولیدهٔ حق بر لب رود

بزیر سر نهاد آن کفش و بغنود

ز جاجست و در آبش کرد پرتاب

که نگذارد روم این کفش در خواب

بلی بهر دلی کان جای یار است

به کفشی هم تعلق ناگوار است