صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه

بلیلی از نالهٔ مستانه‌ای

کرد مباهات به پروانه‌ای

گفت اگر عاشقی ای بی نوا

همچو من از سینه برآور نوا

این همه اسرار نهفتن چرا

در دل خویش نگفتن چرا

لحظهٔی از سینه بر آور خروش

چند همی سوزی و باشی خموش

بین که ز من شهر پر از غلغل است

در همه جا شرح گل و بلبل است

رفت به پروانه بسی ناگوار

گفت که ای بی‌خبر از عشق یار

خامشی و سوختن و ساختن

نیست شدن هستی خود باختن

این زمن آن نغمه سرودن ز تو

دعوی بیهوده نمودن ز تو

گل بتو ارزان و تو ارزان بگل

گل بتو خندان و تو نالان بگل

عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست

حسن گل اندر خور این های و هوست

هر دو از این ره بدر افتاده‌اید

رسم و ره عشق ز کف داده‌اید

لاف مزن عشق تو خام است خام

جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام

جذبه معشوق مرا بین که چون

همچو منی آیدش از در درون

تنگ بگیرد بوی آنگونه راه

کان نتواند کشد از سینه آه

خیره بدان سان کندش از عذار

کان نتواند کند از وی گذار

عشق مرا بین که به بزم حضور

چونکه به معشوق رسم ناصبور

گرد سرش گردم و قربان شوم

سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم

رسم دوئی بر فکنم از میان

جسم رها کرده شوم جمله جان

هم تو صغیر از پی جانانه باش

فانی آن شمع چو پروانه باش