صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳

گفت دانا پدری با پسر از آگاهی

آن بیابی که برای دگران می‌خواهی

راست‌رو باش چو ماهی که خوری آب زلال

نه چو خرچنگ خوری آب گل از کج‌راهی

آخر کار اگر چاره نباشد جز مرگ

ای برادر چه گدایی و چه شاهنشاهی

عاقبت منزل تو قطعه زمینی است اگر

قاف تا قاف بگیری و ز مه تا ماهی

دست و پا جمع کن و توشهٔ راهی بردار

غافل این قافله رحلت بودش ناگاهی

کی به فردای قیامت شودت قدر بلند

تو که در حق خود‌ امروز کنی کوتاهی

با خدا کار خود انداز مگر نشنیدی

نار نمرودی و گلزار خلیل اللهی

مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز

هیچکس را به جهان نیست از آن آگاهی

به تو گفتند صغیرا که بدین راه برو

تو بدان راه روی هست مگر دلخواهی