برو بجو ز عمل مونسی و داد رسی
که مونست نبود جز عمل بگور کسی
عروس دهر گرت یار شد تو غره مشو
که دیده همچو تو داماد این عجوزه بسی
نفس نفس گذرد عمر و سال گردد و مه
تو را به هر نفسی در سر اوفتد هوسی
چگونه منکر حشری بحالتی که خدای
حیات تازه ببخشد ترا به هر نفسی
فریب غول بیابان مخور مرو از راه
بدار گوش دل خود بنالهٔ جرسی
برو ز حق بطلب راه وادی ایمن
که چون کلیم دلیل رهت شود قبسی
مکن ز دست رها دامن علی چو صغیر
که جز علی نبود در دو کون دادرسی