خواهی ارجا به لب آب روان بگزینی
آن به ای سرو که بر دیدهٔ من بنشینی
سخن تلخ شنیدن ز دهانت عجب است
که تو پا تا بسر ایجان چو شکر شیرینی
آفت جان و تن از غمزهٔ چشم بیمار
رهزن دین و دل از خال و خط مشگینی
من تو را عاشق جانبازتر از فرهادم
تو مرا دلبر طنازتر از شیرینی
با چنین شیوهٔ عاشق کشی و دل شکنی
عجب اینست که آرام دل مسکینی
فارغم با تو ز هر مذهب و کیش و آئین
تو مرا مذهب و کیشی تو مرا آئینی
آنچنان عشق تو پر کرده وجودم که اگر
در من ای جان جهان در نگری خودبینی
به صغیر آنچه رواخواه شوی حکم تراست
ز وفا یا ز جفا هر روشی بگزینی